موسی و شبان
دید موسی یک شبانی را به راه
کاو همی گف:(ای خدا و ای اله
•••
تو کـجـایی تـا شوم من چاکرت
چارقت دوزم، کنم شانه سرت
•••
دســتــکت بـوسـم، بـمـالم پایکت
وقت خواب آید، بروبم جایکت
•••
ای فــــدای تـــو هـــمـــه بـــزهـــای مــن
ای به یادت هی هی و هی های من)
•••
زین نَـمَط بـیـهـوده می گفت آن شبان
گفت موسی:(با کی استت ای فلان؟)
•••
گفت:(با آن کسی که مـا را آفرید
این زمین و چرخ از او آمد پدید)
•••
گفت:(هــــای، خـیره سر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
•••
این چه ژاژ است و چه کفر است و فُشار؟
پـنـبـه ای انـــــدر دهـــان خـــود فُشــــار
•••