loading...
آسمانی ها
حسین بازدید : 54 شنبه 01 فروردین 1394 نظرات (0)

آمده است که ...

درویشی مجرد گوشه ی صحرایی نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت ؛ درویش - از آن جا که فَراغِ ملکِ قناعت است - سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان - از آن جا که سَطوت (وقار) سلطنت است - برنجید و گفت:(این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیّت و آدمیت ندارند.)

وزیر نزدیکش آمد و گفت:(ای جوان مرد، سلطانِ رویِ زمین بر تو گذر کرد ؛ چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟) گفت:(سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر، بدان که ملوک از بهر پاسِ رعیّت اند نه رعیّت از بهر طاعت ملوک.)

پادشه پاسبان درویش است ☼  

گرچه رامشِ به فرِّ دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست ☼

بلکه چوپان برای خدمت اوست  

مَلِک را گفتِ درویش استوار آمد ؛ گفت:(از من تمنّایی بکن.) گفت:(آن همی خواهم که دگرباره زحمت من ندهی.)

گفت:(مرا پندی بده.)

؛ گفت:(دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کاین دولت و مُلک می رود دست به دست.) ___________________________________________________________________________________________________________________ منبع: گلستان سعدی •˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•

 

آمده است که ...

یکی در حرب اُحد بود ؛ گفت:((بسیاری از صحابه شهید شدند ؛ آب برداشتم و گردِ تشنگان می گشتم تا که را رمقی از حیات باقی است. سه صحابه را مجروح یافتم، از تشنگی می نالیدند. چون آب را به نزدیک یکی بردم، گفت:(بدان دیگری ده که از من تشنه تر است.) به نزد دوم بردم، به سِیُّم اشارت کرد، سِیُّم به اول اشارت کرد. به نزدیک اول آمدم، از تشنگی هلاک شده بود ؛ به نزد دوم و سِیُّم رفتم ؛ نیز جان داده بودند.))

معاش اهل مروّت بدین نَسَق بوده است                    

که جانِ خود به مروّت نثار می کردند

به اتفاق ز بهر حیات یکدیگر                    

هلاک خویشتن همه اختیار می کردند ___________________________________________________________________________________________________________________ منبع: روضه ی خلد •˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•٠•˙˙•

 

آمده است که ...

وقتی جولاهه ای (نسّاج) به وزارت رسیده بود. هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و درِ خانه باز کردی و تنها در آن جا شدی و ساعتی در آن جا بودی. پس برون آمدی و به نزدیک امیر رفتی. امیر را خبر دادند که او چه می کند. امیر را خاطر به آن شد تا در آن خانه چیست؟

روزی ناگاه از پسِ وزیر بدان خانه در شد. گودالی دید در آن خانه چنان که جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای بدان گَو فرو کرده.

امیر او را گفت که:(این چیست؟) وزیر گفت:(یا امیر، این همه دولت که ما را هست همه از امیر است. ما ابتدای خویش فراموش نکرده ایم که ما این بودیم. هر روز خود را از خود یاد دهم تا خود به غلط نیفتم.)

امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت:(بگیر و در انگشت کن. تا اکنون وزیر بودی، اکنون امیری!)) ___________________________________________________________________________________________________________________ منبع: اسرار التوحید

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: آنچه را که برای خود می پسندی، برای دیگران نیز، بپسند. ❁منتظر نظرات خوب و سازندتون هستم❁
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما مطالب وبلاگ در چه سطحي است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 49
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 25
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 119
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 148
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 228
  • بازدید ماه : 228
  • بازدید سال : 1,817
  • بازدید کلی : 26,202
  • کدهای اختصاصی
    ★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★