گاهی گمان نمی کنی ولی می شود، گاهی نمی شود که نمی شود، گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است، گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود، گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست، گاهی تمام شهر گدای تو می شود.
(دکتر علی شریعتی)
گاهی گمان نمی کنی ولی می شود، گاهی نمی شود که نمی شود، گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است، گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود، گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست، گاهی تمام شهر گدای تو می شود.
(دکتر علی شریعتی)
موسی و شبان
دید موسی یک شبانی را به راه
کاو همی گف:(ای خدا و ای اله
•••
تو کـجـایی تـا شوم من چاکرت
چارقت دوزم، کنم شانه سرت
•••
دســتــکت بـوسـم، بـمـالم پایکت
وقت خواب آید، بروبم جایکت
•••
ای فــــدای تـــو هـــمـــه بـــزهـــای مــن
ای به یادت هی هی و هی های من)
•••
زین نَـمَط بـیـهـوده می گفت آن شبان
گفت موسی:(با کی استت ای فلان؟)
•••
گفت:(با آن کسی که مـا را آفرید
این زمین و چرخ از او آمد پدید)
•••
گفت:(هــــای، خـیره سر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
•••
این چه ژاژ است و چه کفر است و فُشار؟
پـنـبـه ای انـــــدر دهـــان خـــود فُشــــار
•••
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم چنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا - پریانی که سر از آب به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
هم چنان خواهم راند
پشت دریاها شهری است
ناسپاس
خورشید در وسط آسمان بود. در حالی که بدن ها و گیاهان را می سوزاند. سوارکار راه خود را به سختی ادامه می داد. در حالی که در مسیرش در حرکت بود، مردی با او روبرو شد و با التماس از سوارکار خواست که او را همراه خودش ببرد. سوارکار در خواستش را قبول کرد در حالی که بخاطر کارش خوشحال بود. بعد از چند دقیقه مرد، سوارکار را از اسب انداخت و نزدیک بود که او را بکشد. سپس با خوشحالی افسار را گرفت و در حالی که می خندید با سرعت دور شد.
سوارکار فریاد زد در حالی که از اسبش ناامید شده بود:(از تو موضوعی را می خواهم و امید دارم که آن را قبول کنی.)
مجموعه داستان های آموزنده و جذاب
از کتاب:
(داستان های راستان)
نوشته:
شهید مرتضی مطهری
بازتاب
تقدیم به همۀ پدران
پیرمردی مریض شد و از این که روی پاهایش راه برود، ناتوان شد. پسرش سعی کرد از پدرش خلاص شود. روزی او را بر روی کمرش حمل کرد تا او را به بیرون از شهر ببرد. پدر بی چاره، تسلیم شد و فرزندش را نهی نکرد برای این که او به هدایتش امید نداشت. در راه پسر احساس خستگی کرد پس نزدیک درختی ایستاد تا استراحت کند. در این هنگام پدر به درخت نگاه کرد و این آیۀ شریفه را تلاوت نمود:(لا حول و لا قوة إلّا بالله) یعنی هیچ نیرو و قدرتی نیست مگر اینکه از آنِ خداست. فرزند سؤال کرد:(تو را چه شده است؟)
این نیز بگذرد
در زمان های قدیم، پادشاهی را نگینی بود خوش تراش و گرانبها. روزی برآن شد تا نوشته ای درخور و شایسته اما کوتاه و رسا بر روی آن حَک کند که با هر بار خواندن آن، در موسم شادی و سرور از خود بی خود نشود و به وقت بلا و سختی آشفته نگردد. نخست با رایزنانِ (مشاوران) خود رای زد (مشورت کرد) . نظرات متعددی را شنید اما هیچکدام، آنچه که او در طلبش بود، نبود.
فرو افتادن در برابر خداوند، تنها راه برخاستن در برابر روزگار است.
تعداد صفحات : 6