بازتاب
تقدیم به همۀ پدران
پیرمردی مریض شد و از این که روی پاهایش راه برود، ناتوان شد. پسرش سعی کرد از پدرش خلاص شود. روزی او را بر روی کمرش حمل کرد تا او را به بیرون از شهر ببرد. پدر بی چاره، تسلیم شد و فرزندش را نهی نکرد برای این که او به هدایتش امید نداشت. در راه پسر احساس خستگی کرد پس نزدیک درختی ایستاد تا استراحت کند. در این هنگام پدر به درخت نگاه کرد و این آیۀ شریفه را تلاوت نمود:(لا حول و لا قوة إلّا بالله) یعنی هیچ نیرو و قدرتی نیست مگر اینکه از آنِ خداست. فرزند سؤال کرد:(تو را چه شده است؟)
پیرمرد گفت:(حکایت خود را با پدرم فراموش نمی کنم. پدرم را که از بیماریش شفا نیافته بود، به بیرون از شهر بردم و او را به گوشه ای انداختم و رها کردم و هااااااااا... من الآن جزای عملم را می بینم.) فرزند شنید و از عاقبت کارش ترسید پس بر قدم های پدرش افتاد و گفت:(ای پدر ببخشید. از من راضی باش. اشتباه من را ببخش. از پروردگارت بخواه که گناه بزرگ مرا ببخشد.)
گردش دور قمر را نه تو دانی و نه من
☼
وقت اعلام سفر را نه تو دانی و نه من
☼
تا بُوَد سایۀ پـــــرمـــــــهـــــر پــــــــدر بــــــــــر ســــر مــا
☼
به خدا قدر پـــدر را نه تــــــو دانی و نه من