loading...
آسمانی ها
حسین بازدید : 107 شنبه 30 شهریور 1392 نظرات (0)

داستان راستان

 

تازه مسلمان

دو همسایه، که یکی مسلمان و دیگری نصرانی بود، گاهی با هم راجع به اسلام سخن میگفتند. مسلمان که مرد عابد و متدینی بود آنقدر از اسلام توصیف و تعریف کرد که همسایۀ نصرانیش به اسلام متمایل شد، و قبول اسلام کرد.

شب فرا رسید، هنگام سحر بود که نصرانیِ تازه مسلمان دید در خانه اش را می کوبند، متحیر و نگران پرسید:(کیستی؟)

از پشت در صدا بلند شد:(من فلان شخصم.) و خودش را معرفی کرد، همان همسایۀ مسلمانش بود که به دست او به اسلام تشرف حاصل کرده بود.

- (در این وقت شب چه کار داری؟)

- (زود وضو بگیر و جامه ات را بپوش که برویم مسجد برای نماز.)

تازه مسلمان برای اولین بار در عمر خویش وضو گرفت، و به دنبال رفیق مسلمانش روانۀ مسجد شد. هنوز تا طلوع صبح خیلی باقی بود. موقع نافلۀ شب بود، آنقدر نماز خواندند تا سپیده دمید و موقع نماز صبح رسید. نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقیب بودند که هوا کاملا روشن شد. تازه مسلمان حرکت کرد که به منزلش برود، رفیقش گفت:

- (کجا می روی؟)

- (می خواهم به خانه ام برگردم. فریضۀ صبح را که خواندیم دیگر کاری نداریم.)

- (مدت کمی صبر کن و تعقیب نماز را بخوان تا خورشید طلوع کند.)

- (بسیار خوب)

تازه مسلمان نشست و آنقدر ذکر خدا کرد تا خورشید دمید. برخاست که برود، رفیق مسلمانش قرآنی به او داد و گفت:(فعلا مشغول تلاوت قرآن باش تا خورشید بالا بیاید، و من توصیه می کنم که امروز نیّت روزه کن، نمیدانی روزه چقدر ثواب و فضیلت دارد؟)

کم کم نزدیک ظهر شد. گفت:(صبر کن چیزی به ظهر نمانده، نماز ظهر را در مسجد بخوان.) نماز ظهر خوانده شد. به او گفت:(صبر کن طولی نمی کشد که وقت فضیلت نماز عصر می رسد، آن را هم در وقت فضیلتش بخوانیم.) بعد از خواندن نماز عصر گفت:(چیزی از روز نمانده است.) او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسید. تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حرکت کرد که برود افطار کند. رفیق مسلمانش گفت:(یک نماز بیشتر باقی نمانده و آن نماز عشا است.) و نماز عشا هم خوانده شد. تازه مسلمان حرکت کرد و رفت.

شب دوم هنگام سحر بود که باز صدای در را شنید که می کوبند، پرسید:(کیست؟)

- (من فلان شخص همسایه ات هستم، زود وضو بگیر و جامه ات را بپوش که به اتفاق هم به مسجد برویم.)

-(من همان دیشب که از مسجد برگشتم، از این دین استعفا کردم. برو یک آدم بی کارتری از من پیدا کن که کاری نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند. من آدمی فقیر و عیالمندم، باید دنبال کار و کسب روزی بروم.)

***

امام صادق(ع) بعد از اینکه این حکایت را برای اصحاب و یاران خود نقل کرد، فرمود:(به این ترتیب آن مرد عابد سختگیر بیچاره ای را که وارد اسلام کرده بود، خودش از اسلام بیرون کرد. بنابراین شما همیشه متوجه این حقیقت باشید که بر مردم تنگ نگیرید، اندازه و طاقت و توانایی مردم را در نظر بگیرید. تا می توانید کاری کنید که مردم متمایل به دین شوند و فراری نشوند. آیا نمی دانید که روش سیاست اموی بر سختگیری و عنف و شدت است؟ ولی راه و روش ما بر نرمی و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست.)

•٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠•

در خانۀ امِّ سلمه

آن شب را، رسول اکرم(ص) در خانۀ ام سلمه بود. نیمه های شب بود که ام سلمه بیدار گشت و متوجه شد که رسول اکرم(ص) در بستر نیست. نگران شد که چه پیش آمده؟ حسادت زنانه او را وادار کرد تا تحقیق کند. از جا حرکت کرد و به جستجو پرداخت. دید که رسول اکرم(ص) در گوشه ای تاریک ایستاده، دست به آسمان بلند کرده، و می فرماید:(خدایا چیزهای خوبی را که به من داده ای از من مگیر، خدایا مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده، خدایا مرا به سوی بدیهایی که مرا از آنها نجات داده ای بر نگردان، خدایا مرا هیچگاه به اندازۀ یک چشم بر هم زدن هم به خودم وا مگذار.)

شنیدن این جمله ها با آن حالت، لرزه بر اندام ام سلمه انداخت. رفت در گوشه ای نشست شروع کرد به گریستن. گریه ام سلمه به قدری شدید شد که رسول اکرم(ص) آمد و از او پرسید:(چرا گریه می کنی؟)

- (چرا گریه نکنم؟! تو با آن مقام و منزلت که نزد خدا داری، این چنین از خدا ترسانی. از او می خواهی که تو را به خودت یک لحظه وا نگذارد، پس وای به حال مثل من.)

- (ای ام سلمه، چطور می توانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم، یونسِ پیغمبر یک لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد.)

•٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠••٠·˙·٠•

دانشجوی بزرگسال

سکاکی، مردی فلزکار و صنعتگر بود. توانست با مهارت و دقت، دواتی بسیار ظریف، با قفلی ظریفتر بسازد که لایق تقدیم به پادشاه باشد. انتظار همه گونه تشویق و تحسین از هنر خود را داشت. با هزاران امید و آرزو آن را به پادشاه عرضه کرد. در ابتدا همان طور که انتظار می رفت مورد توجه قرار گرفت اما حادثه ای پیش آمد که فکر و راه زندگی سکاکی را بکلی عوض کرد.

در حالی که شاه مشغول تماشای آن صنعت بود و سکاکی هم سرگرم خیالات خویش، خبر دادند عالمی - ادیب یا فقیهی - وارد می شود. همینکه او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذیرایی و گفتگو با آن شد که سکاکی و صنعت و هنرش را یکباره از یاد برد. مشاهدۀ این منظره تحولی عمیق در روح سکاکی به وجود آورد. دانست که از این کار تشویق و تقدیری که می بایست نمی شود و آن همه امیدها و آرزوها بی موقع است ولی روح بلند پرواز سکاکی آن نبود که بتواند آرام بگیرد. حال چه بکند؟ فکر کرد همان کاری را بکند که دیگران کردند و از همان راه برود که دیگران رفتند.

باید به دنبال درس و کتاب برود و امیدها و آرزوهای گمشده را در آن راه جستجو کند. هر چند برای یک عاقل مرد که درورۀ جوانی را طی کرده، با طفلان نُورَس همدرس شدن و از مقدمات شروع کردن کار آسانی نیست ولی چاره ای نیست، ماهی را هر وقت از آب بگیرند تازه است.

از همه بدتر اینکه وقتی که شروع به درس خواندن کرد، در خود هیچگونه ذوق و استعدادی نسبت به این کار ندید. شاید هم اشتغال چندین سالۀ او به کارهای فنی و صنعتی ذوق علمی و ادبی او را جامد کرده بود ولی نه گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد، هیچکدام نتوانست او را از تصمیمی که گرفته بود باز دارد. با جدیّت فراوان مشغول به کار شد تا اینکه اتفاقی افتاد:

آموزگاری که به او فقه شافعی می آموخت، این مسئله را به او تعلیم کرد:(عقیده استاد این است که پوست سگ با دبّاغی پاک می شود.)

سکاکی این جمله را ده ها بار پیش خود تکرار کرد تا در جلسۀ امتحان خوب از عهده برآید ولی همینکه خواست درس را پس بدهد، این طور بیان کرد:(عقیده سگ این است که پوست استاد با دبّاغی پاک می شود.)

خندۀ حضار بلند شد. بر همه ثابت شد که این مرد بزرگسال که، پیرانه سر، هوس درس خواندن کرده به جایی نمی رسد. سکاکی دیگر نتوانست در مدرسه و در شهر بماند، سر به صحرا گذاشت.

جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا به دامنۀ کوهی رسید. متوجه شد که از بلندی ای قطره قطره آب روی صخره ای می چکد و در اثر ریزش مداوم صخره را سوراخ کرده است. لحظه ای اندیشید و فکری مانند برق از مغزش عبور کرد، با خود گفت:(دل من هر اندازه غیر مستعد باشد از این سنگ سختتر نیست. ممکن نیست مداومت و پشت کار بی اثر بماند.)

برگشت و آنقدر فعالیت و پشت کار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. عاقبت یکی از دانشمندان کم نظیر ادبیات گشت.

___________________________________________________________________________________________________________________

منبع: از کتاب داستان راستان، نوشته مرتضی مطهری

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: آنچه را که برای خود می پسندی، برای دیگران نیز، بپسند. ❁منتظر نظرات خوب و سازندتون هستم❁
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما مطالب وبلاگ در چه سطحي است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 49
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 20
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 112
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 140
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 220
  • بازدید ماه : 220
  • بازدید سال : 1,809
  • بازدید کلی : 26,194
  • کدهای اختصاصی
    ★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★