ناسپاس
خورشید در وسط آسمان بود. در حالی که بدن ها و گیاهان را می سوزاند. سوارکار راه خود را به سختی ادامه می داد. در حالی که در مسیرش در حرکت بود، مردی با او روبرو شد و با التماس از سوارکار خواست که او را همراه خودش ببرد. سوارکار در خواستش را قبول کرد در حالی که بخاطر کارش خوشحال بود. بعد از چند دقیقه مرد، سوارکار را از اسب انداخت و نزدیک بود که او را بکشد. سپس با خوشحالی افسار را گرفت و در حالی که می خندید با سرعت دور شد.
سوارکار فریاد زد در حالی که از اسبش ناامید شده بود:(از تو موضوعی را می خواهم و امید دارم که آن را قبول کنی.)
مرد با تمسخر گفت:(چه می خواهی در حالی که بدون شک در این بیابان خواهی مرد.)
سوارکار گفت:(از تو می خواهم که آنچه را که با من انجام داده ای، به احدی خبر ندهی.)
مرد با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:(چرا؟)
سوارکار گفت:(می ترسم که اگر تو به مردم خبر دهی، جوانمردی در دنیا باقی نماند.)
مرد مسافتی را پیمود سپس با عذرخواهی برگشت:(ای سوارکار از نو متولد شدم. تو به من درسی آموختی که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد.)