loading...
آسمانی ها
حسین بازدید : 59 شنبه 30 شهریور 1392 نظرات (0)

ناسپاس

خورشید در وسط آسمان بود. در حالی که بدن ها و گیاهان را می سوزاند. سوارکار راه خود را به سختی ادامه می داد. در حالی که در مسیرش در حرکت بود، مردی با او روبرو شد و با التماس از سوارکار خواست که او را همراه خودش ببرد. سوارکار در خواستش را قبول کرد در حالی که بخاطر کارش خوشحال بود. بعد از چند دقیقه مرد، سوارکار را از اسب انداخت و نزدیک بود که او را بکشد. سپس با خوشحالی افسار را گرفت و در حالی که می خندید با سرعت دور شد.

سوارکار فریاد زد در حالی که از اسبش ناامید شده بود:(از تو موضوعی را می خواهم و امید دارم که آن را قبول کنی.)

مرد با تمسخر گفت:(چه می خواهی در حالی که بدون شک در این بیابان خواهی مرد.)

سوارکار گفت:(از تو می خواهم که آنچه را که با من انجام داده ای، به احدی خبر ندهی.)

مرد با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:(چرا؟)

سوارکار گفت:(می ترسم که اگر تو به مردم خبر دهی، جوانمردی در دنیا باقی نماند.)

مرد مسافتی را پیمود سپس با عذرخواهی برگشت:(ای سوارکار از نو متولد شدم. تو به من درسی آموختی که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد.)

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: آنچه را که برای خود می پسندی، برای دیگران نیز، بپسند. ❁منتظر نظرات خوب و سازندتون هستم❁
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما مطالب وبلاگ در چه سطحي است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 49
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 69
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 78
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 158
  • بازدید ماه : 158
  • بازدید سال : 1,747
  • بازدید کلی : 26,132
  • کدهای اختصاصی
    ★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★