به نام خدا
قصه های شیرین ایرانی
از کتابِ قصه های شیرین ایرانی، نوشتۀ محمود احیائی
به نام خدا
قصه های شیرین ایرانی
از کتابِ قصه های شیرین ایرانی، نوشتۀ محمود احیائی
ناسپاس
خورشید در وسط آسمان بود. در حالی که بدن ها و گیاهان را می سوزاند. سوارکار راه خود را به سختی ادامه می داد. در حالی که در مسیرش در حرکت بود، مردی با او روبرو شد و با التماس از سوارکار خواست که او را همراه خودش ببرد. سوارکار در خواستش را قبول کرد در حالی که بخاطر کارش خوشحال بود. بعد از چند دقیقه مرد، سوارکار را از اسب انداخت و نزدیک بود که او را بکشد. سپس با خوشحالی افسار را گرفت و در حالی که می خندید با سرعت دور شد.
سوارکار فریاد زد در حالی که از اسبش ناامید شده بود:(از تو موضوعی را می خواهم و امید دارم که آن را قبول کنی.)
مجموعه داستان های آموزنده و جذاب
از کتاب:
(داستان های راستان)
نوشته:
شهید مرتضی مطهری
این نیز بگذرد
در زمان های قدیم، پادشاهی را نگینی بود خوش تراش و گرانبها. روزی برآن شد تا نوشته ای درخور و شایسته اما کوتاه و رسا بر روی آن حَک کند که با هر بار خواندن آن، در موسم شادی و سرور از خود بی خود نشود و به وقت بلا و سختی آشفته نگردد. نخست با رایزنانِ (مشاوران) خود رای زد (مشورت کرد) . نظرات متعددی را شنید اما هیچکدام، آنچه که او در طلبش بود، نبود.