loading...
آسمانی ها
حسین بازدید : 61 سه شنبه 12 اسفند 1393 نظرات (0)

قصه ای شیرین ایرانی

 

مقدمه:

"چهار مقاله" نوشته "ابوالحسن احمد سمرقندی" ملقب به "نظامی عروضی" است. دانشهای نجوم، پزشکی، دبیری و هنرِ شعر، چهار مقاله این کتاب را تشکیل می دهد. کتاب "چهار مقاله" که در قرن ششم هجری نوشته شده، دربرگیرند زندگی، کار، شعر و نوشته های بسیاری از دانشمندان، نویسندگان و شاعران بزرگ است.  

 

پزشک و پادشاه  

محمد زکریا یک دم دست از خواندن کتاب طبِّ جالینوس کشید، خوب گوش داد، در خانه را می زدند. نگاهش از روی دیوارهای سپید اتاق گذشت و روی فانوس روشن توی تاقچه نشست. بلند شد. کتاب را توی تاقچه، پهلوی ردیف دیگر کتابها گذاشت. فانوس را برداشت، در اتاق را باز کرد و گام روی کف سنگی راهرو گذاشت و جلو رفت. یک دم پشت در چوبی و بلند خانه ایستاد و چِفت آهنی را نگاه کرد. سپس با صدای بلندی گفت:(کی هستی؟) صدای کلفتی از پشت در بلند شد:(من فرستاده امیر منصور سامانی هستم و از بخارا می آیم.)

محمد زکریا چند لحظه فکر کرد، حدس زد امیر منصور شهرت او را شنیده و برای کار در دربارش او را احضار کرده است اما او که هرگز نمی خواست در خدمت هیچ درباری باشد. دست پیش برد و چفت در را باز کرد. هیکل سه نفر را که لباس سپاهی بر تن داشتند در تاریکی کوچه دید و سپس نگاهش به اسبهای آنها افتاد. یکی از آنها جلوتر آمد، میان در ایستاد و در نور فانوس، به چهره بزرگ و چهارگوش، ریش بلند و سپید، چشمان درشت، بینی قلمی و پیشانی بلند محمد نگاه کرد، سپس هیکل او را در آن قبای بلند آبی ورانداز کرد. دو نفر دیگر هم جلو آمدند، نفر اولی گفت:(سلام، اجازه ورود به ما می دهی؟) محمد چند گام عقب رفت و گفت:(بفرمائید تو، افسار اسب هایتان را به حلقه در خانه ببندید، خیالتان آسوده باشد، اینجا کسی اسب های شما را نمی دزدد.)

فرستادگان منصور سامانی افسار اسبها را به حلقه در بستند و در پی محمد گام به درون خانه گذاشتند و وارد اتاق شدند. محمد سر جایش نشست. محمد، چهره آنها را ورانداز کرد و سپس به مرد ریزه و استخوانی که از دو نفر دیگر پیرتر بود گفت:(شما را خودِ امیر بخارا به ری فرستاد؟) پیرمرد سر کوچکش را تکان داد و گفت:(بله، امیر مرا که از کارکنان دیوانی هستم مامور کرد تا با این دو سپاهی پیش تو به ری بیایم و تو را برای درمان او به بخارا ببرم، امیر مدتی است فلج شده و هیچ کدام از پزشکان دربار نتوانسته اند او را درمان کنند.) محمد زکریا فکری کرد و پاسخ داد:(فکر نمی کنم امیر فلج شده باشد، بیماری او همان سستی اعضای بدن است که به علت خوردن و آشامیدن زیاد و حرکت نکردن به وجود می آید و همیشه پادشاهان و ثروتمندان گرفتار آن می شوند.)

پیرمرد طعنه زکریا را نادیده گرفت و گفت:(شهرت تو در تمام شهرهای ماوراالنهر و آن سوی جیحون پیچیده و اگر به خدمت امیر بیایی نه تنها مقام مهمی در دربار به دست می آوری بلکه صاحب ثروت زیادی هم می شوی.) زکریا نگاهی به ردیف کتابهایش روی تاقچه انداخت و پاسخ داد:(ولی من نه نیازی به ثروت دارم و نه شیفته مقام هستم، من باید روزانه دهها بیمار بی چیز را در اینجا درمان کنم و اگر از ری بروم همه این بیماران خواهند مُرد.) پیرمرد چند لحظه به محمد خیره شد و پرسید:(یعنی جان گروهی آدم گدا و گرسنه برای دانشمند بزرگی مانند تو مهم تر از جان یک پادشاه است؟!)

ناگهان محمد زکریا داغ شد، توی چشمان ریزه پیرمرد زل زد و گفت:(گدا شدن همین مردم است که شاه و امیر به وجود می آورد! آنها باید همه چیزشان را از دست بدهند تا پادشاهی در گوشه ای از جهان سر برآورد!) پیرمرد با خشم از جا پرید و داد زد:(ولی تو از این همه جسارت پشیمان خواهی شد!) سپس به سوی در رفت و دو تا سپاهی هم دنبالش رفتند. چند لحظه بعد آنها از ری بیرون رفتند و در دل شب به سوی خراسان تاختند تا از آنجا به بخارا بروند و جریان را به منصور سامانی خبر دهند.

۞۞۞

محمد زکریا آخرین بیمارش را که پیرمرد نجاری بود تا دم در خانه همراهی کرد، همینکه پیرمرد از در بیرون رفت، محمد یک بار دیگر چهره زرد او را در نور فانوس نگاه کرد و با صدای بلند به او گفت:(یادت باشد پدر، هر طور شده سه روز باید استراحت کنی، سینه ات از گرد چوب پر شده است، داروهایی را هم که به تو دادم هر روز بخور!)

پیرمرد در حالیکه دور می شد با صدای خفه ای گفت:(خدا به تو عوض بدهد ای محمد!) سپس در میان تاریکی شب دور شد. محمد خواست در را ببندد که ناگهان سه مرد قد بلند و ورزیده که چهره هایشان را با نقابهای پارچه ای پوشانده بودند به سوی او یورش آوردند، او را توی راهرو انداختند، در را بستند و در دم بلندش کردند و تا خواست به خودش بجنبد او را در کیسه سپید بزرگی فرو کردند.

محمد خواست فریاد بزند اما دست بزرگی روی دهانش فشرده شد و سپس با تکه پارچه ای دهانش را بستند. چند لحظه بعد محمد حس کرد از در خانه بیرون برده شد، روی پشت اسب بسته شد و اسب به راه افتاد.  

حالا آرزو می کرد مردم محله به سواران شک ببرند و جلو آنها را بگیرند اما می دانست در آن هنگام شب کمتر کسی توی کوچه هاست.

چند لحظه بعد حس کرد که اسب ها، چهار نعل، شروع به تاخت کردند، حدس زد از شهر بیرون رفته اند، خنکی هوای هفته های نخست پاییز را حس می کرد. گوش هایش را تیز کرد، می خواست حرفهای سواران را بشنود اما آنها ساکت بودند و با هم حرف نمی زدند، سرعت اسبها دم به دم بیشتر می شد.  

۞۞۞

ساعت ها گذشت، تکان های شدید و تاخت بی امان اسب ها، بدنش را کوبیده و آن را به درد آورده بود. روشنایی روز را به طور مبهمی دید و حدس زد روز شده است. چند دم بعد اسب ها ایستادند، چند دست او را بلند کردند و زمین گذاشتند.

سپس او را از توی کیسه بیرون کشیدند. در یک دم هوای خنک دم صبح به چهره اش خورد، سپس چشم انداز بیابان و کوههای روبرو، جلو نگاهش آمد. دور و برش را پایید و ناگهان همان پیرمرد ریزه ای را که آن شب با دو سوار به خانه اش آمده بود، شناخت. پیرمرد در حالیکه پایین پای او ایستاده بود خندید و گفت:(خودت نیامدی، ما حالا خودمان تو را می بریم.)

سپس جلو آمد و گفت:(بلند شو چیزی بخور، هنوز خیلی راه داریم.)

محمد زکریا کمرش را راست کرد و نشست، همه بدنش کوفته شده بود و درد می کرد. جاده مالرو و خاکی را که در دل بیابان می پیچید و جلو می رفت برانداز کرد. هیچکس را روی جاده ندید. می دانست هیچ راه نجاتی ندارد اما حواسش را جمع کرد تا شاید فرصتی گیر بیاورد و فرار کند. تکه نان و پنیری را که پیرمرد به سوی او داراز کرد گرفت و نگاهش روی سه سوار قوی هیکل افتاد که کمی دورتر نشسته و تند تند نان و پنیر می خوردند و با کنجکاوی او را نگاه می کردند.

محمد آرام آرم شروع به خوردن کرد، صف بیماران جلو خانه اش در ذهنش مجسم شد. می دانست آن ها در آن لحظه جلو خانه اش جمع شده اند و در انتظار باز شدن در هستند اما نمی دانند که او دیگر اینجا نیست. دلش آتش گرفت و با خشم به پیرمرد ریزه نگاه کرد. می دانست بهره گیری از دانشش در راه درمان یک ستمگر یعنی ستم کردن به مردم ستمدیده! اشتهایی نداشت، به زور لقمه پنیرش را خورد.

چند دم بعد پیرمرد جلو آمد و گفت:(دیگر تو را توی کیسه نمی کنیم چون خیلی از ری دور شده ایم و تو نمی توانی سروصدا راه بیندازی یا کاری بکنی! دیگر وارد خطِّه خراسان شده ایم و به زودی به قلمرو امیر منصور می رسیم.) سپس به سواران گفت:(اسبش را بیاورید.)

یکی از سواران اسب کوچک و سیاهی را جلو آورد و زیر بغل محمد را گرفت. محمد سوار شد و همه با هم به راه افتادند.  

۞۞۞

محمد از اسب پیاده شد. قبایش را محکم دور خودش پیچید و به پهنه رود جیحون که از دور دست ها جلو می آمد، پیچ می خورد و به پیش می رفت نگاه کرد. با اینکه هنوز روزهای نخست پاییز بود، سوز سرما در کنار جیحون همه را می آزرد. محمد در آفتاب دم صبح نشست و به قایق بزرگی که کنار ساحل لنگر انداخته و در انتظار فرمان حرکت بود، زل زد. موج های کوچک بر روی رودخانه جلو می آمد، زیر قایق می لرزید و قایق را به آرامی تکان می داد، سه روز اسب سواری بدون استراحت امانش را بریده بود.

در همین دم صدای پیرمرد بلند شد:(اسب ها را توی قایق ببرید. ملاحان آماده باز کردن طنابها باشند.)

سپس جلو آمد و روبروی محمد ایستاد و در حالی که سعی می کرد با مهربانی حرف بزند به او گفت:(می دانم که این سه روز خیلی خسته شدی اما از جیحون که بگذریم تا بخارا راهی نیست.) محمد همان جور که نشسته بود با صدای محکمی گفت:(من از اینجا تکان نمی خورم!)

پیرمرد به ملاحان که داشتند طنابهای قایق را از تیرهای کنار ساحل باز می کردند نگاه کرد و سپس سرش را به سوی محمد بازگرداند و گفت:(باز داری خودت و ما را آزار می دهی!) محمد داد زد:(من شما را آزار می دهم یا شما مرا؟! من از سوار شدن در قایق و گذشتن از رود می ترسم و هر کار بکنید سوار قایق نمی شوم.)

پیرمرد که دید قایق، آماده رفتن است، فوری به سواران که حالا اسبهایشان را توی قایق برده و کنار ساحل ایستاده بودند اشاره کرد و گفت:(زود سوارش کنید!) سواران جلو دویدند و دست و پای محمد را گرفتند و او را توی قایق بردند. پیرمرد به آنها گفت:(زود دست و پایش را ببندید! ممکن است دیوانگی کند و خودش را توی آب بیندازد!)

دست و پای محمد را بستند و قایق به سوی ساحل روبرو به راه افتاد.  

۞۞۞

منصور سامانی همانجور که روی تختخواب چوبی بزرگی داراز کشیده بود، به چهره محمد زکریا نگاه کرد. وزیران، درباریان و سردارانش هم دست به سینه دور و بر اتاق ایستاده بودند. منصور سامانی با صدای گرفته ای گفت:(تو باید بدانی که سرپیچی از فرمان من چه سزایی دارد! وقتی به تو دستور دادم به بخارا بیایی باید فوراً حرکت می کردی!) نگاه محمد روی دیوارهای بلند و سپید اتاق و سقف گچکاری شده گذشت و روی قالی های بزرگ و رنگارنگ کف اتاق نشست.

سرش را تکان داد و گفت:(ولی من سالها دانش اندوخته ام تا در خدمت مردمی باشم که مردن برایشان غنیمتی است، امیر که پزشکان زیادی دارند و نباید مرا از مسئولیت خودم دور کنند و به زور به اینجا بیاورند.)

چهره زرد و پف کرده منصور سامانی درهم رفت و گفت:(یعنی تو دانش اندوخته ای که جان عده ای آدم آسمان جل را بر جان پادشاهان ترجیح بدهی!) محمد فوری گفت:(پای پادشاهان بر دوش همین مردم است!) وزیر چاق و کوتاه قد با آن چشمان ریز و بینی عقابی از جا تکان خورد و نگاه خشمناکی به محمد زکریا انداخت اما چون می دانست تنها امید نجات منصور همین مرد است جلو خودش را گرفت و حرفی نزد. منصور هم خودش را نگه داشت.

چند لحظه بعد وزیر به محمد زکریا گفت:(همه منتظرند تا تو کارت را شروع بکنی.) محمد جلو رفت و لحاف ابریشمین و گلدار را از روی منصور کنار زد، بدن چاق و پر گوشت منصور مانند تنه درخت خشکیده سست و بی حرکت روی تختخواب افتاده بود. محمد روی چهارپایه ای که برایش گذاشته بونشست و اول نبض نصور را گرفت، سپس زبانش را نگاه کرد.

همه درباریان با کنجکاوی آمیخته به امید او را نگاه می کردند. محمد هیکل فربه منصور را توی ذهنش با پیکرهای استخوانی بیماران خودش سنجید.

بعد به فکرش رسید که درمان منصور با روش معمولی، ممکن است ماه ها به درازا بکشد و در این مدت بسیاری از بیماران او در ری و روستاهای دور و برش بمیرند. فکری به خاطرش رسید، باید دست به یک درمان غیر معمولی اما فوری می زد و کار را تمام می کرد. از سر جایش بلند شد. راست ایستاد و به منصور گفت:(تنها راه درمان شما استحمام با آب گرم و سپس عمل کردن به تجویز من در لحظه استحمام است، این است که خود من باید در حمام حضور داشته باشم، علت بیماری شما، خودن غذاهای چرب و شراب زیاد و خوابیدن پی در پی و راه نرفتن است.)                 

منصور به وزیرش نگاه کرد و گفت:(فوری ترتیب رفتن ما را به حمام قصر بدهید!) محمد به سوی وزیر برگشت و گفت:(حمام قصر برای این کار مناسب نیست. درمان باید در یکی از حمام های عمومی شهر انجام گیرد، بعد علتش را می فهمید.) همه به تکاپو افتادند و نیم ساعت بعد، سربازان هیکل سنگین منصور را سردست بلند کردند و او را توی کالسکه سلطنتی گذاشتند و کالسکه در میان درباریان و سرداران که سوار بر اسب بودند به سوی گرمابه (جوی مولیان) که قرق شده بود راه افتاد. محمد هم سوار بر اسب با آنها می رفت. مردم بخارا که در آن موقع بامداد از خانه های خود بیرون آمده و به سر کارهایشان می رفتند با دیدن کالسکه منصور و درباریانِ دور و برش، به سرعت خود را کنار می کشیدند و دور می شدند.

همین که جلوی گرمابه رسیدند، محمد رو به سرداران و درباریان کرد و گفت:(فقط من و امیر توی گرمابه می رویم، همه شما باید به قصر برگردید. هیچکس به جز دو خدمتکار نباید جلو گرمابه بماند.)

درباریان با تعجب نگاهی به یکدگیر انداختند. نمی فهمیدند چرا محمد زکریا می خواهد با منصور سامانی تنها به گرمابه برود و حتی جلو گرمابه هم نباید کسی بایستد؟! وزیر همان طور که روی پشت اسب نشسته بود رو به محمد کرد و گفت:(ولی ما نمی توانیم حضرت پادشاه را تنها بگذاریم.)

محمد که فکر او را خوانده بود فوری پاسخ داد:(خیالتان آسوده باشد که من چشم زخمی به ایشان نمی زنم چون هر کاری بکنم راه فراری ندارم و تا خود ری هم که بروم شما می توانید مرا به چنگ آورید.) منصور از توی کالسکه با ناله گفت:(هرچه می گوید انجام دهید!) وزیر فوراً سر اسب را برگرداند و به راه افتاد، درباریان هم در پی او رفتند. دو خدمتکار ویژه به کمک محمد زکریا و کالسکه ران، پیکر منصور را بلند کردند و توی گرمابه بردند و لباسهایش را در آوردند. سپس هر دو خدمتکار و کالسکه ران به دستور محمد از گرمابه بیرون رفتند و جلو در منتظر شدند. محمد زکریا طشت مسی گرمابه را برداشت و آن را پر از آب کرد و بر سر منصور ریخت. چند لحظه صبر کرد و باز آب گرم بر سرش ریخت و سپس دست در جیبش کرد و قوطی کوچکی بیرون آورد.

درش را باز کرد و جلو دهان منصور نوح گرفت و گفت:(از این شربت بخورید!) منصور دارو را چند بار زبان زد و خورد. سپس به محمد زکریا خیره شد. محمد ناگهان دست در زیر قبایش کرد و کارد بزرگی بیرون کشید و داد زد:(ای شاه ستمگر و خونخوار! تو دستور دادی مرا از شهر و دیارم بدزدند و این همه راه را برای درمان آدم پست و بی شرفی مانند تو در کیسه کنند و به بند کشند و بیاورند! الان وقت آن است که سزای تو را کف دستت بگذارم!)

سپس کارد را بلند کرد و به سوی منصور رفت. منصور از ترس فریاد زد اما کسی نبود که صدایش را بشنود، سپس تا زانو بلند شد اما دوباره افتاد. محمد این بار کارد را جلوتر برد و داد زد:(اکنون سرت را می بُرم!) منصور ناگهان از جا پرید و راست ایستاد. محمد زکریا دیگر صبر نکرد، کارد را توی جیبش گذاشت، از صحن بیرون دوید، از سربینه گذشت، از در گرمابه هم بیرون رفت و هنوز خدمتکاران و کالسکه ران تکان نخورده بودند که او سوار اسبش شد و در یک دم ناپدید شد.

هر دو پیشخدمت هراسان و شتاب زده توی گرمابه دویدند و منصور را دیدند که میان سربینه ایستاده و می لرزد. فوری حوله ای دور بدن او پیچیدند و او را روی سکو نشاندند. منصور رو به آنها کرد و با هیجان پرسید:(طبیب کجا رفت؟!) هر دو خدمتکار با هم پاسخ دادند:(سوار اسبش شد و به تاخت دور شد.)

منصور سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت، سپس بلند شد و بیرون آمد. پیشخدمت ها که می دیدند او با پای خودش راه می رود با خوشحالی در پی او رفتند. منصور سوار کالسکه شد و به سوی قصر به راه افتاد.  

۞۞۞

فردای آن روز جشن بزرگی در قصر برگزار شد. درباریان، سرداران و فرزندان منصور در جشن حضور داشتند و همه از بهبودی منصور خوشحال بودند. در همین دم نگهبانان قصر پیکی را به حضور منصور آوردند. پیک روبروی او ایستاد و گفت:(من یک روستایی هستم و در کنار جیحون زندگی می کنم. دیروز بعد از ظهر مردی از مردم ری که قصد گذشتن از جیحون و رفتن به ری را داشت با دادن دستمزدی به من، مأمورم کرد تا این نامه را برای شما بیاورم.)

سپس نامه را به سوی منصور دراز کرد. منصور نامه را گرفت و آن را به وزیر که در کنارش نشسته بود داد و گفت:(بلند بخوان!) وزیر نامه را باز کرد و در میان کنجکاوی درباریان که گوش هایشان را تیز کرده بودند، خواند:(ای امیر ماوراالنهر! من پس از معاینه بدن شما، فهمیدم که خوردن، نوشیدن و خوابیدن زیاد باعث این بیماری شده و راهش ترساندن و به خشم آوردن شماست تا زیر یورش ترس مجبور شوید تکان بخورید.

من می دانستم که هرگز نخواهم توانست با خواهش و تمنّا شما را وادار به کار و جنبش کنم چون شما و همه آدم های مانند شما به آسانی به تکاپو نخواهند افتاد و ثروت زیاد و داشتن لشکر و آن همه نوکر و خدمتکار، شما را به تنبلی عادت می دهد، پس تنها راه این بود که ترس و وحشتی را که ستمگران نصیب مردم بی دفاع می کنند، نصیب شما بکنم تا مجبور به حرکت بشوید.)

محمد بن زکریای رازی منصور نگاهی به دوروبری هایش که با تعجب نگاهش می کردند انداخت و گفت:(حدس من درست بود، من به شما گفتم حمله محمد زکریا به من نوعی درمان ویژه بوده است، واقعاً که همچنین طبیبی بیش از یک لشکر ارزش دارد!!) همه سرهایشان را تکان دادند و به هم نگاه کردند.

 

:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:


مقدمه:

کیکاوس بن اسکندر بن قابوس وشمگیر نویسنده و کتاب داستانی "قابوس نامه" در قرن پنجم هجری زندگی می کرد. در کتاب های تاریخ، او را از پادشاهان زیادی که بر طبرستان (مازندران امروزی) حکومت داشتند دانسته اند اما سعید نفیسی نویسنده معاصر این نظر مورخان را رد کرده است. سعید نفیسی در مقدمه ای که بر "قابوس نامه" نوشته با آوردن اسناد و دلایل، کیکاوس زیاری را از شاهزادگان زیاری می داند و عقیده دارد که پدربزرگ این شخص آخرین پادشاه زیاری بوده و در زمان کیکاوس دیگر حکومت و سلسله ای به نام این خاندان وجود نداشته است.

"قابوس نامه" دارای چهل و چهار باب در زمینه های گوناگون اخلاقی، اجتمایی، علمی، مذهبی، سیاسی، خانوادگی، هنری، تاریخی، نظامی و ... است. از مهمترین این باب ها، باب نخست، در شناخت راه حق تعالی "باب دوم" در آفرینش پیغمبران" و همچنین باب های تربیت فرزند، کاتب و شرط کاتبی، علم نجوم و هندسه را می توان نام برد. در متن بسیاری از این باب ها، داستان های گوناگونی وجود دارد. کیکاوس زیاری این کتاب را برای پسرش گیلانشاه نوشته است.  


خیاط هم در کوزه افتاد  

خیاط نوک سوزن را توی آستین پیراهن فرو کرد و از آن سو در آورد، کوک دیگری بر آستین در حال دوخته شدن زد و سپس خواست کوک دیگری هم بر آستین بزند که سروصدایی از بیرون شنید. فوری پیراهن را زمین گذاشت، از جایش بلند شد و تند تند به سوی در دکّان رفت و سرش را بیرون برد. چهار مرد، تابوتی را روی دوش داشتند و به سوی گورستان پشت دکان خیاطی می بردند.

عده ای زن و بچه هم پشت تابوت راه می رفتند و گریه و زاری می کردند. خیاط سر جایش ایستاد و تابوت و تشییع کنندگان را خوب نگاه کرد، همینکه تابوت از روبروی دکانش گذشت توی دکان برگشت، سنگ کوچکی از کف خاکی دکان برداشت و به سوی کوزه ته دکان رفت، سنگ را توی کوزه انداخت و پیش خودش گفت:(این هم یکی دیگر!)

سپس خواست سر جایش بنشیند و کارش را ادامه بدهد که ناگهان به یادش آمد آن روز، آخر ماه است و او باید سنگ هایی را که با دیدن هر مُرده توی کوزه انداخته بود، بشمارد تا ببیند در آن ماه چند نفر مرده اند. به سوی کوزه برگشت و کوزه را برداشت و سنگ های توی کوزه را روی زمین خالی کرد و با کنجکاوی شروع به شمردن کرد:(یک، دو، سه ...)

همینکه همه سنگ ها را شمرد مَرد نجاری که همسایه دکانش بود گام به دکان گذاشت، با کنجکاوی سنگ ها را که روی هم کپه (انباشته) شده بود نگاه کرد. خندید و به چهره گرد و کوچک مرد خیاط خیره شد و گفت:(خب، بگو چند تا سنگ توی کوزه انداخته ای؟! یعنی چند نفر در این ماه مرده اند؟!) مرد خیاط بلند شد، راست ایستاد، لبخندی زد و گفت:(سی و پنج نفر، درست سی و پنج تا سنگ توی کوزه است.) مرد نجار سری تکان داد و حرفی نزد.

 ۞۞۞

ده روز بعد یک پیرمرد روستایی در حالیکه پارچه نخی آبی رنگی در دست داشت به دکان خیاط آمد. اما همینکه جلو در دکان رسید و در را بسته دید تعجب کرد. سال ها بود که مرد خیاط برای او لباس می دوخت و هرگز هم در روزهای غیر تعطیل دکانش را نمی بست. پیرمرد دوروبرش را نگاه کرد، دکان نانوایی روبروی دکان خیاط را پایید و سپس به دکان نجاری پهلوی خیاطی خیره شد.

فوری با گام های بلند به سوی دکان نجاری رفت، مرد نجار را که داشت تخته بزرگ و پهـنی را اَرّه می کرد نگاه کرد و با صدای بلندی گفت:(ســــــــــــــــلام، خسته نباشی!) نجار همان جور که اَرّه می کشید، هیکل چاق و کوتاه و چهر سرخ مرد روستایی را ورانداز کرد و گفت:(سلام، بفرما!)

پیرمرد جلوتر رفت و به پارچه اش اشاره کرد و گفت:(برای خیاط کار آورده ام اما درِ دکانش بسته است، او کجاست؟ تو خبر داری او کجاست؟) نجار سرش را تکان داد و با خونسردی پاسخ داد:(خیاط هم در کوزه افتاد!!!)

 

:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:·:  

 

معنی یکی است اما روش بیان کردن با هم فرق دارد  

هارون الرشید (خلیفه ستمکار عباسی) از خواب پرید، میان رختخواب سپید و ابریشمین نشست و چشم هایش را مالید، نفسش از ترس می لرزید. نگاهش روی دیوارهای بلند و سقف گچکاری شده اتاق گشت و میان تاریکی رقیق سحری وول خورد. از جا بلند شد، یک لحظه هم نمی توانست تاب بیاورد، می خواست هر چه زودتر خواب بین ویژه اش را بخواند، خوابش را برای او بگوید و تعبیرش را بخواهد. فوری دست هایش را به هم زد. پیشخدمت ویژه اش توی اتاق آمد و دست به سینه ایستاد. هارون بلند شد، میان اتاق ایستاد و گفت:(می خواهم هر چه زودتر خواب بین مرا به اینجا بخوانی.) پیشخدمت تعظیم کرد و بیرون رفت.  

۞۞۞

هارون الرشید در حالیکه لباس ویژه بارگاه را پوشیده بود و شمشیری بر کمر داشت گام به بارگاه گذاشت. درباریان جلوَش تعظیم کردند و او به سوی تختش رفت و روی آن نشست. خواب بین از جایش بلند شد، جلو رفت، روبروی هارون دست به سینه ایستاد و گفت:(قربان در خدمتگزاری حاضرم.) هارون قد بلند و باریک و چهره استخوانی خواب بین را نگاه کرد، سرش را تکان داد و گفت:(دیشب خواب دیدم که همه دندان هایم به طور ناگهانی ریخته و به کلی بی دندان شده ام، تعبیر این خواب چیست؟)

خواب بین به چهره بیضی شکل و چشمان درشت هارون خیره شد، حالت های چهره اش را خوب بررسی کرد و پاسخ داد:(تعبیر خواب شما این است که تمام خویشان و کسان شما پیش از شما خواهند مُرد.) ناگهان رنگ هارون سرخ شد. رگ های گردنش ورم کرد. نگاه تندی به چهره خواب بین انداخت و داد زد:(می فهمی چه می گویی؟ چگونه من زنده بمانم و مرگ خویشانم را ببینم؟!) سپس فریاد زد:(آهــــــــــای نگهبان!)

در یک دم دو نگهبان توی بارگاه پریدند و خبردار ایستادند. هارون همان طور خشمگین به خواب بین اشاره کرد و داد زد:(این مرد خواب بین را بگیرید و صد ضربه شلّاق به او بزنید!) دو نگهبان به سوی مرد خواب بین که مات زده دوروبرش را می پایید دویدند، او را گرفتند و کشان کشان بیرون بردند. هارون کمی آرام شد. نگاهی به حاضران که ساکت و وحشت زده سر جایشان نشسته بودند انداخت و گفت:(یک نفر برود و فوری یک خواب بین دیگر بیاورد.) چند نفر از جا پریدند و سعی کردند از هم جلو بزنند و دنبال خواب بین بروند. چند لحظه بعد مرد سیَه چُرده و کوچکی گام به بارگاه گذاشت و تعظیم کرد. یکی از درباریان که پی خواب بین رفته بود به مرد کوچک اندام اشاره کرد و گفت:(قربانت گردم، این مرد خواب بین خوبی است و همیشه خواب های مرا خیلی خوب تعبیر می کند.) هاون سراپای مرد را ورانداز کرد و گفت:(دیشب خواب دیدم که همه دندان هایم ریخته است، چه تعبیری دارد؟)

مرد تعظیم دیگری کرد و گفت:(قربان تعبیر این خواب چنین است که شما عمر درازی خواهید کرد، از همه کسانتان بیشتر زنده خواهید بود.) هارون با خوشحالی لبخندی زد و به آرامی سرش را تکان داد، سپس رو به سر پیشخدمت که کنار بارگاه دست به سینه ایستاده بود کرد و گفت:(صد دینار به این مرد پاداش بده و او را مرخص کن!)

درباریان با تعجب نگاهی به هم انداختند. هر دو خواب بین خواب هارون را یک جور تعبیر کرده بودند اما هارون یکی را شلّاق زده و دیگری را پاداش داده بود! هارون الرشید انگار تعجب دوروبری هایش را درک کرد. فوری به آن ها گفت:(معنی و مفهوم حرف هر دو خواب بین یکی بود اما روش بازگو کردن آن فرق داشت. خواب بین اولی تعبیر خواب مرا با جمله های زشت و وحشت آور بیان کرد اما خواب بین دومی همان تعبیر را بسیار هوشمندانه و مؤدبانه و ادیبانه به گوش من رساند. این بود که خواب بین نخست را مجازات کردم و دومی را پاداش دادم!) همه درباریان با تعجب سرهایشان را تکان دادند. ___________________________________________________________________________________________________________________ منبع: از کتابِ قصه های شیرین ایرانی، نوشتۀ محمود احیائی     

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: آنچه را که برای خود می پسندی، برای دیگران نیز، بپسند. ❁منتظر نظرات خوب و سازندتون هستم❁
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما مطالب وبلاگ در چه سطحي است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 49
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 54
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 66
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 66
  • بازدید ماه : 66
  • بازدید سال : 1,655
  • بازدید کلی : 26,040
  • کدهای اختصاصی
    ★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★