آمده است که (قسمت اول)
آمده است که (قسمت اول)
ناسپاس
خورشید در وسط آسمان بود. در حالی که بدن ها و گیاهان را می سوزاند. سوارکار راه خود را به سختی ادامه می داد. در حالی که در مسیرش در حرکت بود، مردی با او روبرو شد و با التماس از سوارکار خواست که او را همراه خودش ببرد. سوارکار در خواستش را قبول کرد در حالی که بخاطر کارش خوشحال بود. بعد از چند دقیقه مرد، سوارکار را از اسب انداخت و نزدیک بود که او را بکشد. سپس با خوشحالی افسار را گرفت و در حالی که می خندید با سرعت دور شد.
سوارکار فریاد زد در حالی که از اسبش ناامید شده بود:(از تو موضوعی را می خواهم و امید دارم که آن را قبول کنی.)
بازتاب
تقدیم به همۀ پدران
پیرمردی مریض شد و از این که روی پاهایش راه برود، ناتوان شد. پسرش سعی کرد از پدرش خلاص شود. روزی او را بر روی کمرش حمل کرد تا او را به بیرون از شهر ببرد. پدر بی چاره، تسلیم شد و فرزندش را نهی نکرد برای این که او به هدایتش امید نداشت. در راه پسر احساس خستگی کرد پس نزدیک درختی ایستاد تا استراحت کند. در این هنگام پدر به درخت نگاه کرد و این آیۀ شریفه را تلاوت نمود:(لا حول و لا قوة إلّا بالله) یعنی هیچ نیرو و قدرتی نیست مگر اینکه از آنِ خداست. فرزند سؤال کرد:(تو را چه شده است؟)
این نیز بگذرد
در زمان های قدیم، پادشاهی را نگینی بود خوش تراش و گرانبها. روزی برآن شد تا نوشته ای درخور و شایسته اما کوتاه و رسا بر روی آن حَک کند که با هر بار خواندن آن، در موسم شادی و سرور از خود بی خود نشود و به وقت بلا و سختی آشفته نگردد. نخست با رایزنانِ (مشاوران) خود رای زد (مشورت کرد) . نظرات متعددی را شنید اما هیچکدام، آنچه که او در طلبش بود، نبود.